دستت را روی کافکا میکشی، اشک هایت حیران مانده اند که روی دردهای کدام یک ببارند، یک طرف کاغذهای مچاله ‌شده و دفترخاطرات ، طرف دیگر تکه های ورق های سیاه.

‌دستت روی کافکا خشک شده. این یکی را خیلی دوست داشتی. این را نگو! ببین! آن را بالاتر را کامو چسبانده ای. من هم نمی‌دانم  کی اشک هایت می ریزد، اما جایی بین صدای فرهاد و فرخزاد  سیاهی روی صورت کافکا پخش می شود.


آنقدر می مانی تا مطمئن شوی که نور رفته است و برای کسی می نویسی

 " کاش آن روز از پل پایین پریده بودیم"

 آنقدر نگاهش میکنی که مطمئن می شوی نور هیچگاه باز نمی گردد و بعد، مثل تکه تکه کردن نقاشی ها، مثل مچاله شدن ورق ها، مثل دفن کردن ته سیگار ها، آن را از بین می بری.


بین این دیوار های تاریک شعر شو و به نظم بمیر!

در حالتِ سقوط از آن سمتِ پشتِ بام.

اون آخرین درِ نجاتی که همیشه بسته س..

تو همین جایِ شعر می میری!

روی ,تکه ,های ,ها، ,کافکا ,مثل ,آن را ,ها، مثل ,اشک هایت ,روی کافکا ,مطمئن می

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

قصه های کوتاه آموزنده کودک و نوزاد ترفند ها و آموزش های کم یاب کامپیوتر دوربین مداربسته پیام نما خورشید را بیدار کنیم جولائیان بصیرت 313 دنیاموزیک علم پزشکی ساعت مچی زنانه